
همسریابی آغاز تولد صبح تو هم بخیر، سحرخیز شدی استکان چایی رو توی دستم گرفتم و به لبام نزدیکش کردم، توی این سردی هوا شاید میچسبید اوهوم، ساعت نه پرواز داریم... نفسشو با صدا بیرون فوت کرد و خودشو با یه تیکه نون مشغول کرد... همسریابی آغاز تولد یه هفته دیگه مراسم عروسیتون به پاست بعد میخواین پاشین برین اون س ِر دنیا استکانو سایت همسریابی آغاز تو میزگذاشتم و سمتش رفتم و گونشو بوسیدم قربونت برم همسریابی آغاز نو، چیکارکنم مگه دست منه؟
زود میایم، همسریابی آغاز نو خیالم راحته چون تو هستی
زود میایم، همسریابی آغاز نو خیالم راحته چون تو هستی شونه هاشو بالا انداخت... همسریابی آغاز تولد خیلی خب، برو آماده شو دیرت نشه لباسایی که از قبل آمادشون کرده بودمو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم، روسریمو سرم کردم و مرتبش کردم... صدای زنگ آیفون به گوشم رسید، چه به موقع هواپیما که از زمین جدا شد، چشمام خود به خود روی هم رفتن به پاریس که رسیدیم یه مرد نسبتا جوون سراغمون اومد و ما رو به هتلی که از قبل توش واسمون یه اتاق رزرو شده بود رسوند... چمدونمو یه گوشه ی اتاق گذاشتم و سایت همسریابی آغاز تو کاناپه ای نشستم که درست رو به سایت همسریابی آغاز تو یه پنجره قرار داشت ؛ ویوی جالبی داشت هوا حسابی سرد و بارونی بود و حس خوبی بهم میداد اونقدر غرق اون صحنه شده بودم که اصلا حواسم به همسریابی آغاز تو نبود و وقتی اومد و کنارم نشست، تازه متوجهش شدم... با لحن گرفته ای گفت: همسریابی آغاز تو با مالک یه شرکت بزرگ قرار دارم، با اینکه دلم نمیخواد ولی مجبورم تنهات بذارم همسریابی آغاز تولد محوی زدم و دستمو روی دستش گذاشتم... اشکالی نداره، ِکی برمیگردی؟ دستاشو روی پاهاش کوبید و از جاش بلند شد... همسریابی آغاز نو نمیدونم، سعی میکنم خیلی زود برگردم سرمو تکون دادم... لباساشو که عوض کرد جلوی آینه ایستاد و خواست کرواتشو ببنده که سمتش رفتم، کنارش ایستادم و واسش بستمش… تمام مدت با لبخند بهم چشم دوخته بود و در آخر طبق عادتش پیشونیمو بوسید... داشت کفشاشو میپوشید و وقت سفارش هاش شده بود همسریابی آغاز تو تا جایی که میتونی از اتاق بیرون نرو، هر وقت اومدم میریم هرجا رو که خواستی با هم میگردیم، ُکلی هم مواظب خودت باش دیگه سفارش نکنم سرمو تکون دادم و لبخند زدم... چشم، تو هم مواظب خودت باش دستگیره ی درو چرخوند و توی چارچوبش ایستاد... همسریابی آغاز نو پس فعلا یه قدم جلو رفتم و آروم گفتم:... نزدیکای عصر بود، از وقتی همسریابی آغاز تو رفته بود همش یه گوشه نشسته بودم و به در و دیوار خیره شده بودم این روزا آینده فکرمو حسابی درگیر خودش کرده بود...
سایت همسریابی آغاز تو تخت دراز کشیدم
سایت همسریابی آغاز تو تخت دراز کشیدم، خسته شدم بس که چشمامو اینطرف و اونطرف چرخوندم ؛ از طرف دیگه یه جوری اتاق ساکت بود که آدم حرصش میگرفت نخوابه با صدای رعد و برق شدیدی، چشمامو باز کردم و سریع سر جام نیم خیز شدم، واسه یه لحظه ترس وجودمو فرا گرفته بود.