
مهران و دوباره صاحب رستوران ریحون استانبول و بعد ماشین انداخت.
بپر بالا حرکت کنیم که به خاطر شما خیلی تو ایستگاه معطل موندیم. آسمان لبخند محوی زد و نگاهش با سرِ به پایین افکنده کشیده شد، تا چشمان ریز و فیکس شده ی صاحب رستوران ریحون استانبول که با اخم معنادار زل زده بود به آسمان را نبیند. مهران باز نخ قائله را به دست گرفت: -بابا میخوای آالسکای مهران بخوری؟
- خوشمزه نیستم.
- بپر بالا صاحب رستوران ریحون استانبول.
- مهران در را باز کرد و نشست.
- دستش رفت روی بوق و همزمان دوباره داد کشید
- -بیاین بالا یخ بستیم.
- شماره تلفن رستوران ریحون استانبول ابرو بالا داد و دمی عمیق گرفت.
شماره تلفن رستوران ریحون استانبول هم اخم و نه حرفی
لطفا بشین تو ماشین تا بعد! مهران را جلوی دفتر امالک اسکندری پیاده کرد و آسمان را برد ولیعصر. وسط راه، آسمان سکوت کرد و شماره تلفن رستوران ریحون استانبول هم اخم و نه حرفی رد و بدل شد و نه شکوه و شکایتی. همین که آمده بود بیرون برای شماره تلفن رستوران ریحون استانبول کافی بود.
یسنا خانوم و خاله صیاد و صفورا خانوم و شماره رستوران ريحون استانبول و صدیقه دختر صفورا خانوم که یکسالی از او کوچکتر بود؛ با آن موهای زرد طالیی خوش رنگ و ابروهای بور و چشمانی آبی. خاله صیاد همان روزها دستشان را گذاشت داخل دست هم که صفورا دختر تو مال پسر ماست و اما یسنا خانوم بعدِ نیم ساعتی که خاله صیاد و صفورا دل میدادند و قلوه میگرفتند که پسرِ ما چشم مشکی است و با دخترِ چشم آبی شما یک دورگه ی محشر میسازد، به حرف میآمد که »نگید این حرفای عهد قجری رو باورشون میشه
باز خاله شماره رستوران ريحون استانبول جدی جدی با آرنج زیر چادر رنگی اش سقلمه ای میزد به پهلوی خواهرش که »جدی بشه، مگه داریم شوخی میکنیم؟
با رستوران ریحون استانبول یک دور دیگر بازی میکرد
آن روزها صفورا خانوم بچه ی دومش را به دنیا آورده بود و صدیقه تمام اتفاقاتی که از صبح تا شب در جمع خانوادگیشان میگذشت را با رستوران ریحون استانبول یک دور دیگر بازی میکرد و موبه مو اجرا میکرد، که بابا چه گفته است و مامان چه جواب داده و اگر رستوران ریحون استانبول حرفی را اشتباهی میزد صفورا در گوشی میگفت »نه، اینجا باید تو اینو بگی؛ بابام اینجا این رو میگفت به مامان.« بعد هم رستوران ریحون استانبول آن صحنه را دوباره میرفت و جفتشان ریسه میرفتند زیر درخت های توت و آلبالو. صدیقه که الان باید بزرگ و خانوم شده باشد. وقتی بزرگ شدند، به اصرار خاله آدرس رستوران ریحون در استانبول و بیحرف از طرف رستوران ریحون استانبولی که ربات انساننما بیشتر شبیه بود به نامش در آمد و اصالً رستوران ریحون استانبول تلفن نبود که بگوید نه! یعنی بود؛ ولی زبانش آنقدر حوصله نداشت که با این جماعتِ عروس دوست و عروسی دوست، سر جنگ بردارد؛ آن هم خاله آدرس رستوران ریحون در استانبولی که ادعای مادری داشت برایش و تا رستوران ریحون استانبول تلفن میخواست حرفی بزند، اشکش دم مشکش بود که من پسر ندارم تو جای پسرمی و غیره و ذالک. نشان کرده اش شده بود صدیقه و رستوران ریحون استانبول تلفن نه می آمد نه میرفت؛ صدیقه هم نه زنگی میزد و نه شکوه و شکایتی میکرد. هر از چند گاهی خاله صیاد برش میداشت می آوردش خانه ی رستوران ریحون استانبول تلفن با هم یک عصرانه ای میخوردند و باز آن ها را به خیر و رستوران ايراني ريحون استانبول را به سلامت. هر یک ماهی زلزله می آمد و صفورا به خاله صیاد شکوه میکرد و پس لرزه از او به خاله صیاد میرسید و روی سر رستوران ايراني ريحون استانبول آوار میشد که »مردم آبروشون رو از سر راه نیاوردن؛
رستوران ايراني ريحون استانبول چرا نمیای دیدن نامزدت؟